نفس مامان و بابا کیارش قشنگمنفس مامان و بابا کیارش قشنگم، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

کیارش شاهزاده خونه ما

تماشای TV

الهی مامان فدای این چشمای قشنگت بشه نگاه کن مامانی چه جوری داری TV تماشا می کنی توی همه کارات همین جور بادقت بودی پسر نازم، مامان با دیدن این کارات لذت می برد و یواشکی میخندیدم و قربونت می رفتم که یهویی حواست رو پرت نکنم الهی بگردم، وروجک مامانی بزرگ شده حالا همه چیزا رو می فهمه ...
4 دی 1391

کیارش و تولد عمو تورج

موش موشک مامان... اینجا عمو تورج از تهران اومده بود که به مناسبت تولدش جشن گرفته بودن که ما هم رفتیم خونه مامانی و بابایی عمو تورج جون تولدت مبارک ...
3 دی 1391

چهار دست و پا رفتن شیطونک

فقط می خوام عکس بذارم تا ببینی که چه جوری پسر قوی مامانی که تمام وزنت رو رو دست و پاهات نگه میداری این حرکات رو دوست داشتی و مدام انجامشون می دادی ...
3 دی 1391

شکلک و شیطونیهای جیرجیرک

پسملی این روزا خیلی شیطون شده بودی... خودت اگه اینارو ببینی می فهمی چقدر بلا بودی  تو چاردست و پا رفتنت خیلی زرنگ بودی کوچولوووو وقتی می دوییدم دنبالت تا مراقبت باشم که خطایی ازت سر نزنه ...... یهو   سرعتتو بیشتر میکردی تا بهت نرسم      الهی من فدای پسمل "دست کوچولو پا کوچولوم" بشم که با این شیرین کاریاش دل مامانی رو می بره      عاشقتتتتتتتمممممممم.......میمییییییییییررررررررم برات......     و تنها پرانتزی که هرگز دوست ندارم بسته بشه ، لبان قشنگ توست وقتی می خندی  الهیییییییی ک...
3 دی 1391

کیارش و دست دسی کردن

مامانی اول انرژی بعد بازی به به چه غذای خوشمزه ای مامانی واسم دلست کرده   پسر قشنگم همیشه واست می خوندم دست دسی باباش میاد صدای کفش پاش میاد فورا شروع می کردی و تندتند دست می زدی مامانی چرا واسم نمیخونی؟؟؟؟؟؟ کیارش عصبانی!!!!! وااااااااای مامان ترسید کیارش و خستگی   ...
2 دی 1391

کیارش و پاییز1390

نفسم... هرچند پسر قوی و تنومند مامان بودی ولی میترسیدم بیارمت بیرون که مبادا سرما بخوری آخه با خودم گفتم مگه میشه طبیعت پاییز رو نبینی آخه جیدل مامان اولین پاییزت بود سه نفری یه روز جمعه رفتیم بیرون بووووووووو خیلی سرده مماااااااااااااغم قرمز شد   ...
2 دی 1391

... بدون شرح ...

عشقولکم... روزا پشت سرهم می اومدن و من بزرگ شدن و قد کشیدن تو رو می دیدم. خوشحالم از اینکه خدا تو رو به ما داد. وروجک شیطون بلای مامان تا رو زمین می ذاشتمت مهلت نمی دادی و غلت می زدی و می چرخیدی بعد سعی می کردی که رو دستات بلند شی و رو زمین خودت رو می کشیدی و وقتی خسته می شدی سرت رو میذاشتی رو زمین و خستگی می گرفتی و دوباره به تلاش کردنت ادامه می دادی این روزا کمتر می خوابیدی و ساعتهایی که بیدار بودی دوست داشتی باهات بازی کنم بعد مامان هم به هیچ کدوم از کارام نمی رسید  زود نشستی و پاپا کردنت رو هم باهات تمرین می کردم یا برای چهار دست و پا کردنت تلاش می کردم که زود راه بیفتی عز...
2 دی 1391

7ماهگیت مبارک

مامانی ٧ماهگیت مبارک. من و بابا عاشقتیم خوشملم مگه نه مامانی؟؟؟   عاشق این جورابات بودی نگاه کن چه جوری نگاهشون می کنی ای بابا این پیشی ملوسه با جورابای من چیکار داره؟؟؟؟   ...
2 دی 1391

آش دندونی

عشق مامان.... مامان شیرین، برات زحمت کشید و آش دندونیه خیلی خوشمزه درست کرد اولین قاشق آش دندونی رو خودت نوش جون کردی خوشمزه بود مگه نه مامان؟؟؟؟؟ البته 2تا دندون داشتی یعنی هم زمان با هم مرواریدای سفید پسرم زد بیرون راستی تو 4ماه و 20روزت بود از 2ماهگی آب دهنت یه سره میرفت و من دائم پیش بند می بستم دور گردنت   اینجا هم آماده شده بودی که آش دندونی ببریم ...
1 دی 1391

کیارش و دوچرخه سواری

پسر زرنگم از 4ماهگی عاشق دوچرخه سواری بودی و از همون موقع بود که نشستی خیلی ها به من میگفتن که نباید زود بنشونمت ولی مامان گوش نمیکرد و کار خودش انجام میداد ...
1 دی 1391